عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

خطری نیست..

سلااااااااااااااام امروز صبح خاله و پدربزرگم اومدن تهران و رفتن دکتر. خدارو هزار بار شکر بعد از کللی استرس کشیدن دکتر گفت بچه نرماله و فقط شاید مجبور بشی یه کمی زودتر عمل بشی چون درشته. اما اندازه تمام اندامهاشو طبیعی تشخیص داد... الانم خاله با پدربزرگ اومدن خونه ما.خیلی شکمش بزرگ شده طفلکی به سختی راه میره.. احتمالا 10،15 روز دیگه بچه رو به دنیا میاره.. عکس شکم خاله که یه پسمل خشگلو تو خودش داره توی ادامه مطلب پسمل خاله جیگر من 33 هفته و 4روزه که تو شکم مامیشه!   اینجا نینی خودشو جمع کرده!از رو لباس هم معلومه...ای جااااااااااااااان   ...
23 خرداد 1391

التماس دعا

سلام به همه دوستان عزیزان التماس دعا دارم ازتون برای خاله فاطیم.. الان تو هفته 33 بارداریه دقیقا 33 هفته و 4 روز دیروز رفته سونو دکترش گفته چون بچه خیلی درشته باید حداکثر تو هفته 34 به دنیاش بیاره  یعنی چندروز دیگه گفته اگه بیشتر بمونه احتمال داره خفه بشه از طرف دیگه نتایج سونو نشون داده که سر بچه به اندازه 38 هفته رشد کرده اما دستو پاهاش به اندازه 33 هفته خیلی نگرانیم فردا خاله میاد تهران که پیش یه دکتر که سفارش شده دوباره سونو بده.پروفسوره  دیگه هرکار ایشون بگه میکنه دعا کنین بچه سالم باشه 
22 خرداد 1391

مامان فعال!

سلام عشقم. امروز کلی مامان اکتیوی بودم! با اینکه دیشب دیر خوابیده بودم صبح پاشدم رفتم دوش گرفتم بعد رفتم اداره پست سفارش مادربزرگتو بفرستم یزد دیدم اداره پست این اطرافو نمیدونم کجاست گازشو گرفتم رفتم شهرک.. گفتم هم فاله هم تماشا.هم کارمو انجام میدم هم یه دوری میزنم دلم وا میشه ولی اشتباه میکردم.بدتر دلم گرفت.هرکوچه ای رو میدیدم دلم بیشتر تنگ میشد  بغض بدی گلومو گرفته بود کارم که تو پست تموم شد رفتم تو کوچه خودمون.پنجرمونو نگاه کردم پرده آویزون کرده بودن زود گاز دادم رفتم تا اشکام سرازیر نشدن اصلا فکر نمیکردم اینقدر به اون خونه و محله وابسته باشم بیخودی قدرشو نمیدونستم به قول شازده کوچولو: خب دیگه،من خام...
21 خرداد 1391

سفر به طالقان!

سلام سلام سلاااام اول از همه خدایا ازت مچکرم که سه تا از مهمترین نشدهای پست قبلو برام شد کردی ! 1- شد که کلاسای 5شنبمو بپیچونم و نرم 2- شد که شوزی پیشم باشه 3- شد که بریم طالقان خداجون سرم گیج رفت اینقد که  بهم حال دادی! ******************* حالا چجوری شد؟ 5شنبه ظهر افسرده و دپرس نشسته بودم توی خونه. و از غصه فقط همینطوری میخوردم! یهو الکی زدم زیر گریه،حالا گریه نکن کی گریه کن؟؟ مادرجون و پدرجون هم دلشون واسم جزغاله شد! گفتن چیکار کنیم چیکار نکنیم؟پاشیم بریم طالقان یه آب و هوایی عوض کنیم. حالا تا دیروزش مادرجون میگفت عمرا حرفشم نزنا! خلاصه اینم اندر فواید گریه! ...
20 خرداد 1391

نشد!!

سلام جوجو فردا میخواستم با پدربزرگمینا برم طالقان تفریح،  نشد میخواستم کلاسای فردامو دو در کنم،نشد میخواستم یه امروز رو جلوی شکممو بگیرم کمتر بخورم،نشد بابایی امشب میخواست بیاد پیشم،نشد امروز مثلا میخواستم کللی درس بخونمو تحقیقامو بنویسم،نشد یه کار خوبی هم میخواستم بکنم اونم نشد! کلا امروز روز نشدن بود!!! آخه من چرا اینقدر بدشانسم خدااا جوووون؟ ولی بازم کرمتو شکر! ...
17 خرداد 1391

بی حوصله ام...+ یه پیشنهاد

سلااااام نفسم خوبی؟ آخ که دلم لک زده واسه زندگی با تو..یعنی میبینم اون روزو؟ اینقد راه طوله و درازه که گاهی اوقات فکر میکنم هیچوقت نمیرسه. امروز خبر خاصی نبود.کلا چندروزه بی حوصله ام. راستش هنوز به محیط جدید و خونه و ... عادت نکردم. گوشتو بیار: یه کمم این محله رو دوس ندارم ولی به کسی چیزی نمیگم تا ناراحت و احیانا عصبانی نشن! مادرجون زیاد حالش خوب نیست.چندوقته میگه انگار یه چیزی مونده تو گلوم.اگه ١٠روزم غذا نخوره میگه گشنم نمیشه و همش یه چیزی تو گلومه! پدرجون خیلی نگرانشه. ولی من فکر میکنم چز مهمی نیست.به خاطر فشارای این مدته احتمالا.حالا باید بره دکتر. از صبح کار خاصی نکردم رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم. یه ک...
17 خرداد 1391

ازدواج مامان و بابا...

سلام سلام سلاااااااااااااام به همگی.به عسل خودم و به همه دوستای گلم. ببخشید که اینقدر تاخیر کردم ولی باور کنید تقصیر من نبود.گذشته از اینکه کللللی خسته بودم این چندروز انترنتم هم مشکل پیدا کرده بود و هیچ جوری نمیتونستم کانکت بشم.الانم به طرز معجزه آسایی تونستم وصل شم! واااااای اونقدر حرف دارم برای تعریف کردن که نمیدونم از کجا شروع کنم؟!! از قبل از مراسم شروع میکنم.همونطور که گفته بودم مراسم ما خیلی یک دفعه ای و ناگهانی پیش اومد و با فرصت کمی هم که داشتیم مجبور بودیم خیلی سریع و به صورت فشرده کارا رو انجام بدیم.دو سه روز قبل از مراسم من و بابایی به همراه مادر جون و پدرجون برای خرید حلقه و آینه شمعدون رفتیم و خدارو شکر با وجودیکه ف...
14 خرداد 1391

قرار عقد کنان

سلام نفسم. برات خبر خوبی دارم.همه چیز خیلی خیلی یه دفعه ای اتفاق افتاد و قراره یکشنبه هفته دیگه،یعنی 5روز دیگه من و بابایی عقد کنیم.................... مراسم عقد توی خونه ما برگزار میشه و پیوند من و بابایی جشن گرفته میشه.جزییات و همه چیزا رو به صورت کامل بعدا سر فرصت برات مینویسم عزیزم.الان اونقدر کار دارم که نمیدونم به کدومش برسم!دیروز با مادرجون رفتم و لباس عقدمو خریدم.پدرت هم کت و شلوار و کراوات و کفششو خریده. الانم که دارم برات مینویسم منتظرم بابایی برسه تهران تا همراه پدرجون بریم دفتر ازدواج که گواهی بده بهمون و معرفیمون کنه به آزمایشگاه برای آزمایش خون و خرید حلقه و آینه شمعدون و بقیه کارا.وای مامی جون هنوز آرایشگاه پیدا نک...
14 خرداد 1391

اگه بودی.......

سلام زندگی مامان و بابا   خیلی دلتنگتم عزیزم.خیلی دلم گرفته... میدونی اگه بودی خیلی چیزا عوض میشد؟میدونی حضورت و وجودت چقققدر برای مامان و بابا دلگرمی بود؟میدونی اگه بودی وقتایی که دلم میگرفت تو رو توی آغوش میکشیدمو به چشمات زل میزدم و اونقدر عطرتنتو استشمام میکردم تا همه غم و غصه هامو یادم بره.دستای کوچیکتو میگرفتم توی دستام و با غرور با هم قدم میزدیم و حس میکردم همه دنیارو تو مشتم دارم...وقتای که پوشکتو عوض میکردم بوی پوشکت برام خوشبوترین عطر روی زمین بود.وقتایی که بابایی ناراحت بود یا دلش گرفته بود میرفتی پیشش و اونقدر از سر و کولش بالا میرفتی تا خنده رو به لباش بیاری و یه دل سیر باهات بازی کنه.وقتایی که تو از خریدن 1پفک اون...
14 خرداد 1391